در سال 1357 در قریه سعد آباد دیده به جهان بگشود، از کودکی به فضل و دانش آغشته بود و همیشه بر سر و روی او فضله بود چنان که پدرش بر وی نام ابوالفضل را انتخاب بکردی. و مثل قند شیرین بودی ولی آن ایام قند به درگز نرسیدی و هر چه بود شکر بودی.

در اوان کودکی، آن هنگام که با کودکان به باغ های سعدآباد بازی می کردندی و آن چنان که رسم بودی همیشه یک تن از همه قدرتمند تر و زورگوتر بودی و همه از او تبعیت بکردندی. ابوالفضل پاچه خواری بچه های زورگو را بکردی و برای آنان کار بکردندی، چنان جهد و تلاش بکردی و چه باغ ها و ... برفتی! و چه ستم ها و خاری ها بکشیدی که معاون زورگوترین بچه بشدی و همه از او حساب ببردی. اندکی از این بگذشتی که از شانس بد پدرش به او بگفتی که تو باید به شهر برفتی و در آنجا تحصیل بکردندی، بوالفضل را این حرف گران آمد و یاد آن باغ رفتن ها و زور دیدنها بیفتی و اشک بر چشمانش جاری بشدی که تازه معاون بشدمی و کودکان از من حساب ببردی ولی از جفای روزگار بقچه اش را جمع بکردی و به شهر آمدندی و چنان که گذشتگان گویند بساط پاچه خاریش در شهر پهن بکردی و در مدرسه هم پاچه خاری بزرگان مدرسه بکردی و چه دستشویی رفتن ها و چه جفا ها که آن جا نیز بدیدی و خم به ابرو نیاوردی آنجا نیز معاون زورگوترین دانش آموز بشدی و کارش به جایی برسیدی که او برای ریسش بچه به دستشویی ببردی و خودش نگهبانی بدادی تا ناظم مدرسه سر نیامدی! در مدرسه هم همه از او حساب ببردندی و او بسیار بر خود غره بود. ولی این هم دیری نپایید و مدرسه هم به پایان برسیدی و بگذریم از این که ان بچه های که برای ریسش به دستشویی ببردندی همه با هم متحد بشدی و روز اخر بوالفضل را به دستشویی ببردی و چنان لت زدی که بوالفضل تا یک ماه نای نشستن نداشت!!!

پس از آن واقعه ی خونین بوالفضل حالش از درس بهم بخوردندی و کوله اش جمع بکردی و به سربازی راهی بشدی و چنان که بشنیدمی آنجا نیز بساطش پهن بکردی و پاچه خاری گروهبان و ستوان و سرگرد و سرهنگ بکردی چنان که به درجه ی امر بری نایل بشدی و بعضی حسودان به طعنه به او بگفتندنی اَن بر! ولی او همچنان کار خویش بکردی و چه سرباز و سرگردی که بر وی جفا بکردی و چه شبها که تا صبح به لهو و لعب با وی بسر نبردندی! او کم نیاوردی و بسیار استوار بودی! و در جواب حسودان بگفتی برای رسیدن به بالا چند شبی زیر بودن ملالی نیست و حسودان بگفتند ما را نیز خیالی نیست، پشت از آن توست و رنج هم از آن تو و بوالفضل لبخندی زد پیروز مندانه!

آن جا نیز امر بر کل پادگان بشدی و همه سربازان از او حساب ببردندی و چه سربازها که برای بزرگان جور بکردی ولی آنچه که رسم این سرای بزرگ است؛ ناپایداری است و امر بری بولفضل هم دیری نپایید و بشنیدمی که آن سربازها که جور بکردی از پشت بر وی بشوریدن و خونها بریختند که با ناحق نبودی!

بوالفضل به پوچ گرایی برسیدی و بگفتی این چه رسمی است که ما هر جا پاچه خاری بکردی تا پاچه خاری ما بثمر برسیدی و بخواستم استفاده اش بکنیم باید برویم و چنان که هم نشینانش بگفتندی بسیار دپرس بشدی و یاد باغ و طاق و پادگان بودی که پدرش از در برآمد و بگفت بولفضل برخیز که در شهر گروهی تشکیل بشدی و دانشگاه بر شهر بیاوردی بوالفضل خشنود بگشتی و بساطش را جمع بکردی و رفت در دانشگاه پهن بکردی!

در دانشگاه هم پاچه خاری بکردی و جفا ها بکشیدی و شب ها تا صبح آنجا به سر بردی تا که معاون زارع بشدی و تا بخواستی مانند ریسش جفا کند که رییس عوض بشدی و تاج و تخت معاونت از او بگرفتی و همان بوالفضل شکری سابق بشدی با این تفاوت که دانشجویان و کارمندان بسیار بر وی جفا بکردندی و خنده نیز هم و بگفتندی که بوالفضل معاونت به کجاست و بوالفضل را گران بود و مجبور بود زبان به دشنام بگشاید و این هم باز دانشجویان را به خندی بیانداختی و بگفتی بوالفضل کم آوردی و تاب سخن حق نداشتی. آنچنان که می بینید بوافضل دپرس بشدی و موی از سر بکندی و گروهی بگویند که شاید به یاد دوران سربازی اوفتاده و دانشجویان را هم سربازانی بدیده که روز آخر بر وی کردند ستم!!!